روایتی از یک همسر جانباز دفاع مقدس

شناسه خبر : ۱۱۳۴۵۰ شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۱۵:۲۶

شهیدی که ۱۰ روز بدن مطهرش در بیابان رها شده بود و نیروهای امنیتی ،انتظامی، همه به دنبالش می‌گشتنداز خدا بی خبران، اسلحه را بر شقیقه‌اش گذاشته، تیر خلاص زده بودند وبعد از شهادت بدن مطهر را در بیابان رها کردند.

به گزارش شهروندالبرز- نسرین ژولای، نویسنده،امدادگر دوران دفاع مقدس،فعال فرهنگی واز راویان استان البرز؛

عباس داوری مورخ ۱۳۴۹/۱۰/۲۹ درتهران متولد شد. او در خانواده‌ای کاملاً مذهبی و تابع مسائل شرع و دین مبین اسلام بزرگ شد پدر عباس به دلیل مسئولیت و رسالتی که خود احساس می‌کرد به منطقه سیستان و بلوچستان جهت یاری مردم محروم و آباد کردن آن منطقه شتافت در آن زمان عباس سال ۱۳۷۶ در وزارت امور خارجه مشغول به کار بود.

مادر عباس هم که خانمی سخت‌کوش مدبرپا به پای همسرش ۲۰هکتار زمین کشاورزی را، در قزوین اداره می‌کرد .
همسر عباس ،دختر شهید بابایی خلبان دلاور کشور بود( سلما )دختر شهید،بعد از شهادت پدر فراق فراوان کشید روزها در تب دوری پدر می‌سوخت مادر تمام عشقش را نثار سلما می‌کرد ولی فقدان پدر روح لطیف او را آزار می‌داد سلما می‌گفت: چه شب‌ها که آسمان چشمانم ابری و میل باریدن می‌کردو بالشم از اشک خیس می شد، تمام وجودم تمنای پدر را داشت از خدا می‌خواستم یک بار دیگر او را در آغوش بگیرم و سرم را روی سینه ستبرش بگذارم آری روزها و شب‌ها سپری شد و من در تب دوری پدرم می‌سوختم تا اینکه او آمد, مردی که تمام تنهای‌هایم را پر کرد و تکیه‌گاهم شد،تمام آمال وارزوهایم گشت. ثمره این پیوند الهی پسری به نام علیرضا بود عباس امید و آرزوهایم شد ولی تقدیر چیز دیگری را برایم رقم زد.
عباس گاهی هم به کمک پدر در منطقه ایرانشهر برای همیاری و مساعدت و دستگیری از مستمندان می‌رفت وقتی در وزارت امور خارجه مشغول بود مورد شناسایی اشرار و عناصر ضد انقلاب قرار گرفت و در آخرین سفری که به سیستان و بلوچستان عزیمت نمود شناسایی و در دام گروهک‌های ضد انقلاب قرار گرفت .مادر، در حالی که با گوشه روسری‌اش اشک‌های چشمش را پاک می‌کرد گفت عباسم ۱۰ روز گروگان بود و نمی‌دانم طی این ۱۰ روز چه بر سر فرزندم آمده بود مادر ادامه داد پدر عباس و فامیل‌ها همه از ربوده شدن عباس مطلع بودند به غیر از من.
به پیشنهاد همسرم به مشهد مقدس جهت زیارت امام رضا(ع) رفتیم هدف توسل به غریب طوس،برای پیدا شدن عباس بود در حالی که من هیچ اطلاعی نداشتم یکی دو روز بعد اززیارت زنگ درب صدا درآمد و یکی یکی فامیل‌ها به خانمان آمدند و من ناباورانه آنها را نگاه می‌کردم،قلبم در سینه می کوبیدمدام سوال می کردم چه اتفاقی افتاده( من مادرم)،بمن بگویید.
یکی از دوستان عباس در حالیکه به پهنای صورتش اشک می ریخت نگاهش با نگاهم گره خورد،دقایقی سکوت حکم فرما شد ومن دیگر چیزی نفهمیدم،خدایا عباسم پاره ی تنم.....
آری دو روز بعد بدن مطهر عباس به خانه برگشت ولی کفن پوش،او را غسل داده بودند ولی باز کفن خونی بودبا تصرع از همه خواستم یکشب عباسم در خانه نزد من بماند،پذیرفتندبه شرط اینکه من کفن را باز نکنم. فضای اتاق آکنده از بوی یاس شده بود من بودم و عباس تا صبح با او نجوا کردم ،گریستم،بارها کفن را غرق بوسه می‌کردم و از او می‌خواستم با من حرف بزند ولی او خاموش بود .قطرات مرواریدی اشک ،گونه های مادر را نوازش می داد.من اجازه خواستم که از عکس عباس که در سالن کناری بود ،رفته و عکس بگیرم وقتی نظاره‌گر عکس عباس بودم رایحه بوی مطبوع یاس مشامم را نوازش کرد. آری شهیدان زنده‌اند و نزد پروردگار خود روزی داده می‌شوند.